من قصه تو را تا ابد اینگونه آغاز میکنم :
یکی بود
هنوزم هست
خدایا همیشه باشد …
خوبان را باید روی چشم ها گذاشت …
کجایی ؟! چشم هایم بهانه ات را گرفته اند !
هیچ وقت نگفت دوستت دارم
ولی همیشه
گردنبندی گردن میکرد
من برایش گرفته ام …
گر عشق نباشد
به چه کار آید دل؟
تمام زندگیم را
فدای “میمی”میکنم که آخر نامت میگذارم…!
نگارممممممم
تو که باشی بس است …
مگر من جز “نفس” چه میخواهم ؟
یک فصل از یک قصه؟
نه! این را نمی خواهم
می خواهم از این پس
تمامِ ماجرا باشی . . .
تو چشمای منی
هرچی که دیدم
فقط تو رو بیادم میاره